نوشته اصلی توسط
sara9494
من بيست و هفت سالمه سال ٩٢ عقد كردم تا حالا هم عقديم نميدونم تا كي هم ميمونيم،مشكلات من خيلي زياده نميدونم بايد كدوماشو بگم چون همش بهم ربط داره،از بچگيم مادر و پدرم باهم خوب نبودن مادرم خيلي بالاتر و منطقي تر از پدرم بودولي پدرم فردي متعصب نسبت به ديگران، بي مسئوليت نسبت به همسر و بچه ها،هميشه ميگفتم من اگه تشكيل خانواده بدم نه مثل بابام بيمسئوليت ميشم نه مثل مامانم اينقدر صبور و بي سياست،جو خانوادمونم اصلا مصاعد نبود مخصوصا اين ده سال اخير ،ميرونم بگم بيشتر از نصف سال رو با هم حرف نميزنن،تا اينكه من تو اين شرايط نامياعد خونمون بعد چند سال دوستي با يكي كه دوسال ازم بزرگه عقد شديم علي رغم اينكه خيلي استرس داشتم كه مبادا باز رفتار و بيمنطقياي بابام ادامه پيدا كنه و وطيفه ي پدريشو كه هر پدر از نظر مالي و عاطفي براي دختر انجام ميده انجام نده، با اميد دادن مادرم بهم كه بعد ازدواج شما ديگه پدرتون هم درست ميشه عقد شديم ،ولي كاش نميكرديم،از همون روز درست كه نشد هيچ بدتر هم شد،همه ي ارزوهام و بكم اميدم هم به باد رفت حتي براي مهمانيه پاگشا و كادو هم پولي نداد و مادرم طلا فروخت.تو اين مدت با نامزدمم خيلي مشكل داشتيم حتي يك بار كارمون داشت بجدايي ميكشيد ولي چون دوس داشتيم همو مونديم و شش ماهي ميشه كه با مشاوري كه رفتم و مهارت هايي كه ياد گرفتيم مشكلاتمونو كم كرديم،با گذشت نزديك چهار سال الان كه خونه ي نامزدم هم تقريبا اماده شده و تا اخر سال اصولا بايد بريم سر خونه زندگيمون،پدرم هيچ كاري براي جهيزيه ام نميكنه،حتي خرجي مناسبي هم براي خونمون نمياره با اينكه تو شهرمون معروف به فردي خير و پيشقدم شدن تو كاراي خير براي مردمه ولي هيچ كس خبر نداره كه ماها چي ميكشيم و با سيلي صورتمونو سرخ نگه ميداريم،چند روز پيش باهاش حرف زدم گريه كردم التماسش كردم كه چرا بهمون محبت نميكنه چرا تامينمون نميكنه ولي انگار نه انگار هيچي نگفت واقعا من از زندگي خسته شدم ،از بچگي تا حالا همه ارزوهام بباد رفته،وصعيت خانوادمونم درست نميشه ازون طرف هم گاهي از ادامه پشيمون ميشم چون احساس ميكنم با ادامه نامزديم و ازدواج مشكلات بزرگتر و بيستر خواهند شد،مادرم ميگه فكر كن بابا نداري از بچگي هر كس سر دعواهاي بابا مامانم ميومد همينو ميگفت اما چطور ميتونم ،چيكار كنم اگه ازدواج كنم مشكلاتم زياد ميشه؟اگه ادامه بدم پدرم حمايتم ميكنه؟چيكار كنم